هومان ، شیرین ترین فصل زندگی عاشقانه مامان و بابا

آماده شدن برای سفر 2 ماهه

هومانم، عشقم، عزیزم، عسل خوشمزه مامان و بابا، امروز پنجشنبه 29 خرداد 1393 هست، 31 خرداد با دکتر مصدق بیمارستان صارم نوبت ویزیت دارم، امروز برای مدت 2 ماه آخرین روزیه که گرگانم، کلی وسیله دارم با خودم می برم تهران، بیشتر وسایل شماست، آخه دقیق نمی دونم چه وسایلی ممکنه لازمت بشه، برای همین هر چی به عقلم می رسید برداشتم که اونجا مشکلی برات پیش نیاد، راستی یه خبر خوشم برات دارم، امروز پایه سبدت آماده شده که باعث می شه سبد بصورت عرضی تکون بخوره، بابایی داره بش سیلر میزنه بعد ازینکه خشک شد اسپری رنگ سفید می زنه، وای که چقدر خوشگل و ناز بشه گهوارت عزیزکم...  ولی تخت هنوز آماده نیست گلم، سر نجارت خیلی شلوغه فکر می کنم، حالا باید صب...
29 خرداد 1393

بیمارستان صارم

مامان جون ، شنبه 17 خرداد 93 وقت ویزیت داشتم با دکتر حمیر ا مصدق در بیمارستان صارم تهران، برای همین من و بابایی پنج شنبه حدود های ساعت 4  راه افتادیم به سمت تهران، من وبابایی سفرهای ماشینی مون رو خیلی دوست داریم، آخه بهترین موقعیته برای اینکه دو تایی با هم صحبت کنیم و از خاطراتمون و نظراتمون برای هم دیگه بگیم... تو راه من برای بابایی لقمه میگیرم  و میذارم دهنش، براش قهوه میکس درست میکنم و فوتش میکنم که بابایی وقتی می خوره دهنش نسوزه، و با هر کلکی که بلدم سعی می کنم سر حال نگهش دارم تا بتونه خوب و بدون خستگی رانندگی کنه، بابایی تو راه گاهی وقتا برام آهنگای درخواستی هم اجرا می کنه.. من خیلی صدای بابایی رو وقتی آواز می خونه دوست دارم...
19 خرداد 1393

سیسمونی 5

نوبتی هم که باشه نوبت اسباب بازی های شماست عروسک های انگری برد انگشتی... خیلی با مزه ن، زود تر بیا با هم بازی کنیم.. می خوام برات قصه شون رو تعریف کنم مکعب های هوش...  جغجغه ها و عروسک ها... شیشه شیر و پستونک ارتودنسی... شنیدم نینی ها پستونک ارتودنسی دوست ندارن.. امیدوارم شما کلا پستونک دوست نداشته باشی و اگرم دوست داشتی ارتودنسی شو دوست داشته باشی...   قنداق شما که بتونی راحت تر بخوای عزیزکم بادی های تو خونه ای شما ( خرید از بابلسر) پتوی دورپیچ و دم دستی سرویس رو تختی ک قراره بعد اینکه تختت آماده شد بذارم روی تختت حوله های کوچیک ، پاپوش ها و جور...
9 خرداد 1393

سیسمونی 4

اینم یه سری دیگه عزیزکم... اینم از بندر انزلی گرفتیم اینو مامان بزرگ گرگانیت عیدی 93 بت کادو داده... اون موقع شما فقط 4 ماه داشتی عشقم اینا رو از پاساژ زرتشت گرگان ، به مناسبت ماه تولدت که مرداده و علامتش شیره برات خریدم جیگر گوشه مامان اینو هم گرگان گرفتم، وای که من عاشق شلوارای پیش بندی برای شما هستم مامانی عاشق این لباسته... دیگه طاقت ندارم شما رو تو این لباسای رنگی رنگی ببینم عسلم این دو تای آخر رو با کلی عشق و علاقه برات خریدم عزیزم.. شب قبل از خرید، اینا رو پشت ویترین یه مغازه دیدم ولی حیف که بسته بود، فرداش که کلاس داشتم بین کلاس به بچه ها آنتراک دادم و رفتم  این مغاز...
9 خرداد 1393

سیسمونی 3

ادامه دارد....     سبد حصیری که از آستانه خریدیم..  بعد ازینکه فهمیدیم تو تو دل مامان هستی اولین باری که رفتیم آستانه برات خریدیم، البته از اول این شکلی نبود، مامان برات کلی تغییرش داد تا این شکلی شد...       - قاب عکس هایی که قراره  بعدا  با عکس های قشنگ شما پر بشه... - ریل و قطار چوبی ... اینو هم از ایکیای استانبول برات خریده بودیم عزیز دلم پرده قدیمی اتاق... در انتظار نصاب نشسته ایم هنوز...          ...
9 خرداد 1393

سیسمونی 2

آماده ای بقیه عکسا رو ببینیم؟ پس بزن که رفتیم........................ :) شامپو ، لوسیون ، روغن بچه، تالک مایع و چندتا صابون... ( از خریدهای خیابون بهار) ماشین زرد... ( بابایی اینو برات از بندر ترکمن خریده... کلی تعجب کردم.. آخه بابایی معمولا خرید نمی کنه ولی تا اینا رو دید گفت اینا رو برای پسرم می خوام بخرم... دستش درد نکنه)   ( شیشه شور، برس و شونه، ست فین گیر و دارو خوری و تب سنج ( که امیدوارم لازمت نشه هیچ وقت)    خرگوش موزیکال و جعبه اسباب بازیهات ( خریدهای ایکیای دبی) جوجه تیغی و موش جغجغه ( خرید های ایکیای دبی) فانوس ( سوغات مامان بزرگ لاهیجانی از گرکان) ...
9 خرداد 1393

سیسمونی

هومان عزیزم، امروز این نصاب پرده انگار مارو سر کار گذاشته، ولی خوبیش این بود که مامان فرصت کرد عکس وسایلت رو بگیره... امیدوارم وقتی لباساتو تنت می کنم غش غش بخندی، امیدوارم هیچوقت ناراحتی و بیماریتو نبینم دلبندم... بوس به کله قشنگت   این کتابخونه باباییه، به آقای نجار سفارش دادیم براش در درست کنه که کتاباش دیده نشه و شما رو اذیت نکنه   اینم کتابخونه با در باز هست   استیکر ، کالسکه (که تو این عکس کریرش روش نصبه)، و مبل فیلی شما... استیکر رو از بازارچه منطقه آزاد تجاری انزلی وقتی نوروز 93 رفته بودیم خونه بابابزرگ و مامان بزرگ لاهیجانیت خریدیم... اون روزم روز خیلی خوبی بود و خیلی به ما خ...
9 خرداد 1393

پرده اتاق آقا هومان و درد و دلای مامان

پسر قشنگم، بعد از کلی چرخیدن و گشتن و زیر و رو کردن کل پرده های شهر  مامان و بابا ده روز پیش تصمیم گرفتن پرده کرکره برای اتاقت سفارش بدن، ترکیب رنگی شو من انتخاب کردم و طرحشو بابایی داد، امروز سفارشمون حاضر شده و آقای نصاب قراره بیاد و پرده اتاقتون رو برامون نصب کنه، هنوز خبری از آقای نجار نیست، خیلی نگرانم کی می خواد تختت و پایه سبدت رو حاضر کنه، امیدوارم زیاد بد قولی نکنه.... عزیز دلم ، خوشگلم، مامانم، دیروز آخرین جلسه از کلاس های بارداری بود، مامان این کلاس ها رو میره چون تجربه ای برای نگهداری شما نداره و دلش نمی خواد چیزی براتون کم بذاره این کلاسا کمک می کنه اطلاعاتش بیشتر بشه و به امیدخدا بتونه خیلی خوب مثل یه تیکه جواهر نایاب...
9 خرداد 1393

پدر به پسر

پسرم سلام. الان نه و نیم شب 4 شنبه هفتم خرداد 93 اس. خونه نسبتن تاریک و کم نوره و من روی مبل روبروی زیباترین زن دنیا نشستم و به معجزه ای که در درونش در حال وقوعه فکر میکنم. الان حدود 30 هفته اس که میدونیم قراره که بیای و اگر همه چی خوب پیش بره 10 هفته دیگه تو به این دنیا پا میذاری. خودت نخاهی فهمید ولی رنگ و بوی دنیای ما عوض میشه. حتا الان هم که هنوز نیومدی حضورت حس  میشه . میزان شادی و انرژی در هردومون بالا رفته و هر ضربه ای که از داخل به شکم مادرت میزنی و من گاهی وقتا با شوق و ذوق نگاش میکنم هاله ای از نور و شادی رو تو صورت مادرت میبینم. پسرم ، بینهایت منتظر ورودت هستیم . در طول شبانه روز لحظه ای نیس که به تو فکر نکنیم . انگار که...
8 خرداد 1393

قصه ازینجا شروع نشد،... نوشته شد

هومان ، عزیز دلم ، نفسم، من وبابا خوشحالیم و خوشبخت، چون عاشقانه با همیم و با هم زیر یک سقف نفس می کشیم... عشق من، از روزی که خدا تو رو تو دلم کاشت عشقمون وسیع تر شد، قلبمون تند تر تپید، و به طرز نا منتظرانه ای زندگیمون شیرین تر شد... همه اینها رو مدیون وجود تو هستیم پسرم، امیدوارم اونطوری که سزاواری بتونیم دونه های عشق رو تو دلت بکاریم تا یه روزی شاهد شکوفا شدنش باشیم... پسر قشنگم، خیلی متاسفم که همت نکردم و زودتر این وبلاگ رو برات نساختم، ولی از همون اولی که از وجودت با خبر شدم به فکر نوشتن خاطراتت بودم، برای همین هم گفتم قصه ازینجا شروع نشد... قصه از خیلی قبل تر ها، وقتی منو بابا برای اولین بار همدیگه رو دیدیم ( یا بهتر بگم م...
5 خرداد 1393
1